معنی زاویه بسته

حل جدول

فارسی به عربی

زاویه

زاویه

اصطلاحات سینمایی

زاویه

دوربین نسبت به سوژه سه زاویه می تواند داشته باشد

لغت نامه دهخدا

زاویه

زاویه. [ی َ / ی ِ] (ع اِ) کنج و بیغوله. (منتهی الارب) (آنندراج). کنج و گوشه. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). در لغت بمعنی رکن است. (کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 623). || رکن خانه و از این معنی مأخوذ است. (اقرب الموارد).زاویه ٔ خانه رکن آن است. زیرا گوئی یک قسمت از خانه را فراهم آورده است. (تاج العروس). رکن خانه. (ناظم الاطباء). بیغوله. (تاج الاسامی). || گوشه ٔ خرد چشم. (مؤید الفضلاء). گوشه ٔ چشم. (لطائف اللغه). || کرانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (فرهنگ نظام). || خانه. مسکن. مکان:
تنهاروی ز صومعه داران شهر قدس
گه گه کند بزاویه ٔ خاکیان مقام.
خاقانی.
انکه بوده ست امه الهاویه
هاویه آمد مر او را زاویه.
مولوی (مثنوی چ نیکلسن ج 1 ص 55).
|| لانه:
بلبل چغانه بشکند ساقی چمانه پر کند
مرغ آشیانه بفکند، و اندر شود در زاویه.
منوچهری.
|| اطاق. غرفه. حجره. (ناظم الاطباء): در جامع عتیق مصر زاویه هائی است که در آن تدریس فقه میشود. (از خطط مقریزی ج 4 ص 20). || خلوتخانه. (ناظم الاطباء). اطاقی در خانقاه یا جای دیگر که بخلوت و ریاضت شیخ یا فقراء اختصاص داده میشود: شیخ ابوالعباس شیخ ما را زاویه خانه ای داد برابر حظیره ٔخویش و شیخ شب در آنجا بودی و بمجاهدت مشغول بودی وهمواره چشم بر شکاف در می داشتی و مراقبت احوال شیخ ابوالعباس میکردی. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 34). شیخ حسن تنگکی در دکان خویش زاویه ای داشت که پرده برآن آویخته و هر گاه فرصت مییافت در آنجا بعبادت می پرداخت. (از شدّالازار ص 154 و 155). زاهد فی زاویه بیته. رجوع به فرهنگ دزی، زوی شود. || اطاقی در خانه یا جای دیگر که بنماز اختصاص داده میشود. نمازخانه. مسجد کوچک خانه. || جائی که در خانقاه برای نشستن شیخ و قطب معین میشود. شاه نشین. مقام. || صومعه. (ناظم الاطباء). و رجوع به فرهنگ دزی، زوی شود. حجره ٔ کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ دزی، زوی شود. || محل خاص قرائت قرآن. (فرهنگ دزی، زوی). || رباط. مرحوم قزوینی بنقل از قاموس لین گوید: رباط بعلاوه ٔ معنی کاروانسرای معروف یکی بمعنی موضعی است که صلحا و صوفیه در آن مسکن نمایند مانند خانقاه و دیگر موضعی که فقرا از طلاب و غیر هم در آن منزل کنند مانند زاویه. (تاریخ جهانگشای جوینی چ لیدن ج 1 ص لب). || تکیه. محل اطعام فقراء و پذیرائی از واردین: یکی از زاویه های نو تکیه ٔ سلطان سلیم است. وی آن را در محل قبر شیخ محیی الدین بن عربی [در صالحیه] بسال 922 بساخت و اموالی بر آن وقف کرد. (از خطط الشام ج 6 ص 132). از زاویه های جدید دمشق تکیه ٔ سلیمانیه منسوب به سلطان سلیمان قانونی است. (خطط الشام ج 6 ص 146). بر طبق احصائی که اخیراً بعمل آمده دمشق دارای 11 تکیه است و زاویه ها نیز در این رقم حساب شده است. (خطط الشام ج 6 ص 140). || خانقاه. (ناظم الاطباء). ابن بطوطه آرد: در مصر زاویه های بیشماری وجود دارد که آنها را خوانق، جمع خانقاه مینامند امراء مصر توجهی خاص به تأسیس زاویه دارند و بر یکدیگر در این باره سبقت میجویند. در مصر هر یک از طوائف فقراء زاویه ای خاص دارند و فقراء که بیشتر از عجم اند، مردمی مؤدب و آشنا بطریقت تصوف میباشند. هر زاویه زیر نظر یک شیخ و یک نگهبان بترتیبی جالب اداره میشود. از آداب صرف غذا در زاویه آن است که خدمتکار مخصوص زاویه برای هر یک از فقراء مقداری غذا که دلخواه آن فقیر است تعیین میکند و در ظرفی جدا نزد وی میگذارد، و کسی را حق شرکت با او در آن ظرف نیست. برای هر یک از فقراء دوبار غذا در روز و دو بار لباس در سال و ماهانه از 20 تا 30 درهم، مقرر است و نیز در هر هفته یک بار (هر شب جمعه) شیرینی و صابون برای شستشوی رخت و مصرف حمام و روغن برای چراغ به ایشان داده میشود.
به متزوجین زاویه ٔ جداگانه ای اختصاص دارد و فقرا همگی موظفند شبها در زاویه بیتوته کنند و در مواقع صرف نهار در آنجا حاضر باشند. برای پذیرفتن شخص تازه وارد بزاویه، مراسمی خاص اجرا میکنند، بدین گونه که آن شخص، کمربسته و سجاده بر دوش در حالی که ابریقی بدست چپ و عصائی بدست راست دارد بر در می ایستد، تا دربان خادم زاویه را مستحضر سازد. خادم قبلاً پرسشهائی درباره ٔوطن، شیخ (مراد) و زاویه هائی که در اثناء راه در آن اقامت کرده از وی میکنند و پس از اطمینان به راست گوئیش، به احترام او را در زاویه می پذیرند و پس از انجام مراسمی خاص بحضور شیخ راهنمائیش میکنند. و نیز ازمراسم زاویه نشینان آن است که برای نماز قبلاً خادم سجاده ٔ یکایک آنان را بمسجد (واقع در زاویه) می برد سپس همگی بحالت اجتماع در ملازمت شیخ بنماز میروند و همچنان باز می گردند. (از رحله ٔ ابن بطوطه چ پاریس ج 1 ص 71، 72، 73، 74).
گفته شده است که نخستین خانقاه که در اسلام برای صوفیان ساخته شده زاویه ای است واقع در رمله ٔ بیت المقدس. (از خطط الشام ج 6 ص 134). || در اصطلاح مسلمانان در قرون وسطی، مرکزی است دارای تشکیلاتی وسیع برای تحصیل علوم، نگاهداری و تربیت اطفال مسلمین و محصلین بی بضاعت، پذیرائی واردین با نظم و ترتیب مخصوص. تشکیلات، که مرکز بوجود آمدن آن الجزائر بوده و اندک اندک توسعه یافته غیر از خانقاه و رباط است و با امتیازات بسیاری از آن دو جدا میشود. دزی آرد: زاویه ٔ نخست در یونان بمعنی حوزه ٔ یک کشیش بکار برده شده و پس از آنکه زندگی صومعه نشینی در میان مسلمانان راه یافت زاویه نیز بمعنیهائی نزدیک بمعنی نخستین بکار برده شد. (دزی، زوی). ابن بطوطه آرد: در استانبول مانستارهائی بدست سلاطین ساخته میشود که مشتمل بر کنیسه هائی است و دخترانی زیبا و تارک دنیا در آنجا سکونت دارند. این مراکز مانند زاویه های مسلمانان دارای مراسمی جالب و دقیق است. (از رحله ٔ ابن بطوطه چ پاریس ج 2 صص 436- 440). مقریزی آرد: تأسیس زاویه و رباط اصلی در سنت حضرت رسول (ص) دارد، زیرا که وی خود قسمتی از مسجد خود را برای اقامت فقیران صحابه ٔ خویش که خان و مانی نداشتند اختصاص داد و بهمین مناسبت ایشان به اصحاب صفه شهرت یافتند. (خطط مقریزی چ مصر ج 4 ص 289).
محمد کردعلی آرد: زاویه نظیر خانقاه و رباط است جز آنکه مجالس ذکر در آن برپا میشود. پس از قرن 6 هجری. زاویه های بسیار تأسیس شد و تعداد آن به تبع تعداد طریقت ها و مشایخ طریق، فزونی یافت، چنانکه در عصر صاحب کتاب الدارس فی تاریخ المدارس، 26 زاویه در دمشق وجود داشت. (خطط الشام تألیف محمد کرد علی ج 6 ص 140). و در ص 138 آن کتاب آمده: رباط آن است که بترکی تکیه گویند و بر طبق گفته ٔ امیری خانقاه بکاف یعنی خانکاه که درفارسی دارالصوفیه است و متعرض فرق آن با زاویه و رباط نشده اند. و در ص 142 آمده: زاویه های صوفیان همان خانقاهها است و به صورت کنونی تا قبل از قرن 6 وجود نداشته است و سلطان صلاح الدین یوسف نخستین کسی است که تأسیس زاویه کرد و برای فقرائی که وارد زاویه شوندوظیفه ای مقرر داشت و بر طبق گفته ٔ مقریزی خانقاه ها در حدود 400 هَ. ق. بمنظور خلوت صوفیان بوجود آمده است. ملک ظاهر (بیبرس) نیز که از معتقدین شیخ خضر عدوی بود بگفته ٔ ابن طولون، در مصر و شام زاویه هائی بنام وی تأسیس کرد. (از خطط الشام ج 6 ص 142). بستانی آرد: زاویه در اصطلاح مسلمین مرکز تکمیل عقل و تحصیل علم و ادب است و معمولاً اهل مغرب (افریقیه) و خاصه الجزائر هر زاویه ای را بنام یکی از پادشاهان مرابط میخوانده اند. و زاویه تشکیل می شود از: 1- مسجد و قبه ای که مدفن مرابطی است که آن زاویه بنام او است. 2 -محلی خاص برای قرائت قرآن. 3- مدرس. 4- محلی مخصوص تعلیم کودکان. 5- خانه ٔ مخصوص زندگی طلاّبی که در حال تکمیل دروس اند و برای بدست آوردن رتبت قضاء یا تدریس میکوشند. 6- منزلی برای پذیرائی از درویشان و مسافرین. در برخی از زاویه ها مقبره ٔ مخصوص صلحاء و یا استادانی که ترجیح میدهند در جوار قبر مرابط دفن شوند اضافه شده است. تأسیس این زوایا از گرانبهاترین خدمات اجتماعی و عالی ترین نمونه ٔ تمدن است، زیرا علاوه بر تأثیری که در توسعه ٔ تعلیم و تربیت میان همه ٔ طبقات دارد، متکفل نیازمندی های ضروری مستمندان است ودر نتیجه حتی یک تن سائل بکف و درمانده وجود ندارد.و رجوع به دایره المعارف اسلام، زاویه و رباط شود. || (اصطلاح هندسی) در علم هندسه، گوشه ای است که از رسیدن دو سر خط بهم پیدا میشود. (فرهنگ نظام). بیرونی آرد: سپری شدن سطح بود و رسیدن او بنقطه ای که گرد بر گرد او دو خط باشد یک با دیگر پیوسته نه بر راستی. (التفهیم بیرونی ص 7). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: هرگاه دو خط بدون این که یکی شوند در نقطه ای از سطح تلاقی کنند هیئتی انحدابی در آن نقطه (میان دو خط) عارض شود و آن زاویه است. بنابراین تعریف زاویه از کیفیات مخصوص به کمیات، حاصل در کمیات، است. برخی نیز آن را از مقوله ٔ کم دانسته اند و صاحب تذکره بر طبق همین مبنی، در تعریف زاویه گوید: زاویه سطحی است که دو خط محیط بدانند و در نقطه ای از آن تلاقی می کنند و برخی آن را از مقوله ٔ اضافه دانند و از این رو است که اقلیدس گوید: زاویه، تماس دو خط است بدون یکی شدن. اتحاد. و بطلان این تعریف آشکارا است، زیرا تماس را نمیتوان به کوچکی و بزرگی توصیف کرد بر خلاف زاویه. برخی نیز آن را از مقوله ٔ وضع و برخی دیگر، امری عدمی دانسته و گفته اند زاویه منتهی شدن دو خط است در یک نقطه ٔ مشترک میان دو خط محیط. بنابراین، بر طبق آنچه در شرح مواقف در مبحث کیفیات مختص بکمیات آمده زاویه به پنج گونه، تعریف شده است.
و زاویه در هر یک از علوم بمعنی خاصی متخذ از معنی مصطلح در هندسه بکار میرود.
- زاویه ٔ آکرمیه، زاویه ٔ حادث میان نوک استخوان بازو و ترقوه. (معجم طبی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ آلفا، زاویه ٔ حادث از تقاطع خط بصری و خط محور بصر. (معجم طبی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ ارتفاع. رجوع به زاویه ٔ نظر و شود.
- زاویه ٔ انعکاس، زاویه ٔحادث از انعکاس نور. (از دائره المعارف بستانی). || زاویه ٔ حاصل از بالا رفتن و فرود آمدن جسمی در فضا. (از دائره المعارف بستانی).
- زاویه ٔ انفتاح، آن است که میان دو خطی که از بوره عدسه بسوی دو طرف قطر آن ممتد است حادث میشود. (معجم طبی انگلیسی، عربی).
- زاویه انکسار، زاویه ای است حادث از تقاطع شعاع منکسر با خط عمودی واقع بر سطح کاسر. (معجم علمی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ بصری، زاویه ٔ واقع میان دو خطی که از نقطه ٔ ابصار در شبکیه ٔ چشم بطرف جسم مرئی امتداد دارد. (معجم علمی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ تکسیر، زاویه ٔ واقع میان دو سطح شکننده ٔ نور در یک منشور. (معجم علمی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ تماس، زاویه ای است حاصل از حرکت جسمی بر یک سطح در نقطه ٔ تماس آن دو (زیرا دو خط فرضی در نقطه ٔ تماس تقاطع میکنند). (از دائره المعارف بستانی).
- زاویه ٔ چهره، بر طبق طریقه ٔ کامپر هنرمند هلندی در قرن 18 عبارت است از زاویه ٔ تلاقی دو خط که یکی از خار بینی و مجرای گوش خارجی میگذرد و دیگری از دندانهای ثنایا و برآمدگی میانی پیشانی عبور کند. این زاویه در انسان (نژاد قفقاز) 70 الی 80 درجه و در نژاد زرد 75 و در نژاد سیاه 60 تا 70 گری 31 و سک 35 درجه است و میتوان گفت که زاویه ٔ چهره هرگز به 90 درجه نمیرسد. قدماء سرهای پهلوانان ایده آل را طوری ساخته اند که زاویه ٔ چهره از 90 درجه هم تجاوز نموده. (کالبدشناسی هنری ص 162).
- زاویه ٔ حد فاصل، زاویه ای است واقع در میان یک خط عمودی و شعاع نوری که ازوسط جسمی لطیف عبور کند بر جسمی سخت تر از آن می تابدو منکسر شود. (معجم طبی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ حمل، آن است که از تقابل دو محور زند و ساعد و در نقطه ٔ فرد ساعد حادث شود. (معجم انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ خنجری، زاویه ٔ حادث در دو طرف شکافی که بوسیله ٔ خنجر ایجاد میشود. (معجم علمی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ سرین، برآمدگی حرقفی در ساختمان زاویه ٔ سرین شرکت میکند. (کالبدشناسی هنری تألیف نعمهاﷲ کیهانی ص 172). و رجوع به حرقفه شود.
- زاویه ٔ ضلعی، زاویه ٔ واقع میان دو ضلع کاذب متقابل نزدیک سینه. (معجم طبی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ عانه، زاویه ٔ میان دو استخوان عانه. (معجم علمی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ عجز، زاویه میان عجر و فقرات قطنی سفلی. (معجم علمی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ عقد عانی. رجوع به زاویه ٔ عانه و زاویه ٔ قوس عانه شود.
- زاویه ٔ قلبی، کبدی، زاویه ای است حادث از تقابل حد افقی اصمیه ٔ کبد با حد عمودی اصمیه ٔقلب در مسافت پنجم طرف راست واقع در میان اضلاع. (ازمعجم طبی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ قوس عانه. رجوع به زاویه ٔ عانه شود.
- زاویه ٔ کشاله، خارهای خاصره یکی در خارج است موسوم بزاویه ٔ کشاله و دیگری در داخل است موسوم بزاویه ٔ کفل. (کالبدشناسی هنری ص 172). و رجوع به حرقفه و زاویه ٔ کفل شود.
- زاویه ٔ کفل، خار خاصره ای که در داخل قرار دارد (مقابل زاویه ٔ کشاله). این خار نسبت بخار طرف مقابل فوق العاده نزدیک است. (کالبدشناسی هنری ص 173). و رجوع به حرقفه و زاویه ٔ کشاله شود.
- زاویه ٔ متر، زاویه ای است حادث میان دو محور دیده هرگاه فاصله میان نقطه ٔ نظر، منظور با محل ناظر یک متر باشد. (معجم علمی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ وجهیّه، آن است که نشان انحدار جبهه است. (معجم علمی انگلیسی، عربی).
- زاویه ٔ وحشی، زاویه حادث در گوشه ٔ چشم.
|| جامه و پلاس درویشان که همواره با خود دارند. بار و بنه ٔ درویشان: پس خانه ٔ جدا راست کردند از برای شیخ بوسعید تا وی زاویه در آنجا بنهاد و بخلوت در آنجا می بود. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 112). شیخ را دو اسب بود. یکی مرکب او بود و دیگری زاویه ٔشیخ را بار کردندی. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 114). پس دیگر روز که شیخ بوسعید برفت در خانقاه شیخ بوالحسن، جامه ها برچیدند و زاویه ها برداشتند در آن موضع که زاویه ٔ حسن مؤدب بود، در زیر جامه کاغذی یافتند چیزی در وی،... گفت این در زیر زاویه ٔ که بوده است ؟ گفتند در زیر زاویه ٔ حسن مؤدب. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 118). یک روز شیخ را ازار پای ضایع شد، صوفیان گفتند زاویه ها بجوییم و همگنان را بشوریم ابتدابدان پیر کردند که در خدمت شیخ نشسته بود... شیخ راچون چشم بر پیر افتاد فرمود که زاویه اش بکوی بیرون اندازید. زاویه ٔ آن پیر را به در خانقاه بیرون نهادند. (اسرار التوحید چ بهمنیار ص 197، 198). || در اصطلاح معماران، فضای کوچک بین سنگهای دیوار که زاویه ٔ قائمه داشته باشد. || در اصطلاح نجاران و معماران، مقیاسی است از چوب بشکل زاویه ٔ قائمه. (المنجد). || گونیا. (دزی، زوی).

زاویه. [ی َ] (اِخ) ده مرکزی دهستان زاویه بخش شوش شهرستان دزفول. واقع در 18هزارگزی شمال خاوری شوش و 6هزارگزی خاور راه آهن تهران به اهواز. منطقه ٔ آن دشت، گرم سیر و مالاریائی و سکنه ٔ آن 300 تن لری و فارسی زبان اند. این ده دارای آب از رودخانه ٔ دز و محصول آن غلات، برنج وکنجد است. شغل اهالی آن زراعت و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. ساکنین آن از طایفه ٔ عشایر لر می باشند. این آبادی به زاویه ٔ قلعه نو معروف است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). و رجوع به ماده ٔ بالا شود.

زاویه. [ی َ] (اِخ) دهی است از دهستان چالدران بخش سیه چشمه ٔ شهرستان ماکو. واقع در 9500 گزی شمال باختری سیه چشمه و 2هزارگزی باختر سیه چشمه به کلیسا کندی.منطقه ٔ آن کوهستانی، سردسیر و سالم و سکنه ٔ آن 284 تن ترک زبان اند. دارای آب از چشمه و محصول غلات است و شغل اهالی آن زراعت، گله داری، صنایع دستی، جاجیم و جوراب بافی و راه آن ارابه رو است. آب گرم معدنی دارد که در 500 گزی جنوب قریه واقع است. این ده دارای دو محل است بفاصله 1500گزی و بنام زاویه ٔ بالا و زاویه ٔ پائین مشهور است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

زاویه. [ی َ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان سبزواران، بخش مرکزی شهرستان جیرفت. واقع در 6هزارگزی خاور سبزواران بر سر راه شوسه ٔ بم به سبزواران. سکنه ٔ این ده 26 تن اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).

زاویه. [ی َ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش شوش شهرستان دزفول است. این دهستان در باختر رودخانه ٔ دز و خاور دهستانهای بنوار ناظر و بن معلا واقع شده است. موقعیت طبیعی آن جلگه و هوای آن گرم سیر و مالاریائی است. آب آن از رودخانه ٔ دز و محصول عمده ٔ آن، غلات و برنج است. این دهستان از 6 قریه بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2هزار نفر است. مرکز دهستان قریه ٔ زاویه معروف به قلعه نو میباشد و قراء مهم آن عبارتند از: داودآباد و مشعلی. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6). رجوع به ماده ٔ ذیل شود.

زاویه. [ی َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 3هزارگزی باختر کلیبر و 3هزارگزی راه شوسه ٔ اهر به کلیبر. منطقه ٔ آن کوهستانی ومعتدل است و سکنه ٔ آن 181 تن ترک زبان اند. دارای آب از چشمه و محصول غلات است و شغل اهالی آن زراعت، گله داری است. صنایع دستی آن گلیم و جاجیم بافی میباشد و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

زاویه. [ی َ] (اِخ) دهی است از دهستان علمدار بخش جلفای شهرستان مرند واقع در 43کیلومتری شمال مرند و 2 کیلومتری خط آهن و 7 کیلومتری راه شوسه ٔ جلفا به مرند. منطقه ٔ آن جلگه و معتدل است و سکنه ٔ آن 335 تن ترک زبان اند. دارای آب از چشمه و قنات و محصول غلات و پنبه است. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آن مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

زاویه. [ی َ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه. واقع در 15500 گزی شمال خاوری عجب شیر و 10هزارگزی شمال خاوری راه شوسه ٔ مراغه به آذرشهر. منطقه ٔ آن دره، کوهستانی، معتدل و مالاریائی است و سکنه ٔ آن 170تن ترک زبان اند، آب آن از قلعه چای و چشمه و محصول آن غلات، کشمش، بادام و زردآلو و شغل اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).


بسته

بسته. [ب َ ت َ] (ن مف) مقابل گشاده. چون: در بسته و کار بسته و امید بسته و نظر بسته. (آنندراج) (رشیدی). نقیض گشاده. فراز شده. مسدود. مغلق: باب مغلق، در بسته. (منتهی الارب). || مقفل. سد شده. عایق شده. جلوگیری شده:
دربسته زندانها برگشاد
از او شادمان بخت و او نیز شاد.
فردوسی.
چو نزدیک درگاه موبد رسید
پراکنده گردان و دربسته دید.
فردوسی.
بسته هایی گشاده گشت بدو
که ندانست روزگار گشاد.
فردوسی.
چون نتواند گشاد بسته ٔ یزدان
دست ضمیرت، چرا نپرسی از استاد.
ناصرخسرو.
طلسم بسته را با رنج یابی
چو بگشایی بزیرش گنج یابی.
نظامی.
سه یار پاکدل با هم نشسته
در کاشانه ها چون سنگ بسته.
(ویس و رامین).
بسته مشواد آنچه بنصرت بگشادی
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی.
منوچهری.
علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود و بدان از یک علت... چنانکه طریق مراجعت آن بسته ماند. (کلیله و دمنه). || بمجاز، کار مشکل. حل ناشدنی. || بسته به، معلق به، منوط به، مربوط به:
همان نیزمن خود جگرخسته ام
بدین سوگ تا زنده ام بسته ام.
فردوسی.
و رجوع به باز بسته بودن به...، شود.
- بسته حلق، حلق بسته. گلوبسته. سدشده. گرفته شده:
نای است بسته حلق و گرفته دهان چرا
کز سرفه خون قنینه ٔ حمرا برافکند.
خاقانی.
- بسته خیال، کسی که خیالش ناراحت باشد. گرفته خاطر. بسته خاطر. غمگین. خسته خاطر:
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا.
خاقانی.
- بسته در، مقفل:
بیت اولاد و بیت اخوان را
بسته در دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
و رجوع به در بسته شود.
- بسته سخن، خاموش. ساکت. رجوع به بسته لب و لب بسته شود.
- بسته سر، سربسته، سرپوشیده. مسدود شده:
شب چاه بیژن بسته سر مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر بر خاک و خارا ریخته.
خاقانی.
- || سربسته. مکتوم. پوشیده:
مشورت کردی پیمبر بسته سر
گفته ایشانش جواب و بیخبر.
مولوی.
و رجوع به بسته در معنی پوشیده و مکتوم شود.
- بسته کار، مقابل گشاده کار، کُندکار مقابل کار بُر و شتابزده. و رجوع به حاشیه ٔ ص 337 تاریخ بیهقی چ فیاض شود: خواجه گفت مردی با دیداری نیکو و کافی است اما یک عیب دارد که بسته کار است و این کار را گشاده کاری باید. (تاریخ بیهقی). امیر گفت شاگردان بددل و بسته کار باشند چون استاد شدند و وجیه گشتند کار دیگرگون کنند. (تاریخ بیهقی). او بسته کار است و من شتابزده. (تاریخ بیهقی). طاهر مستوفی را گفته از همه شایسته تر است اما بسته کار است. (تاریخ بیهقی).
- بسته کاری، کندکار بودن. کاربُر نبودن.
- بسته کردن، بستن. مسدود کردن: پس خدای تبارک و تعالی آن در غار را بسته کرد و ایشان اندر آن غار سیصد و اند سال مرده بودند. (ترجمه ٔطبری بلعمی).
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین شان تنم را خسته کرد.
مولوی.
- بسته گشا، حل کننده ٔ مشکلات. رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشای، گشاینده ٔ مشکلات:
ای راهنمای همه ٔ راهنمایان
ای بسته گشای در هر بسته گشایان.
منوچهری.
- بسته گشاینده، گشاینده ٔ مشکلات، حل کننده ٔ مشکلات:
تدبیر تست بسته گشاینده ای چنانک
سد سکندری نبود پیش او متین.
سوزنی.
و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گشایی، حل مشکل کردن. و رجوع به بسته گشای شود.
- بسته گلو. کسی یا چیزی که گلویش بسته باشد:
نای بی گوش و زبان بسته گلو
از ره چشمش فغان برخاسته.
خاقانی.
- بسته لب یا لب بسته، کسی که لبش بسته باشد. بمجاز، خاموش. ساکت:
همان پیش خاقان بروز و بشب
چو رفتی همی داشتی بسته لب.
فردوسی.
و رجوع به لب بسته و لب بسته داشتن شود.
- امید بسته، امید دشوار. امید حل ناشدنی: امید بسته برآمد صباح خیر دمید
به دور دولت سلجوقشاه و سلغرشاه.
سعدی.
امید بسته برآمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
- بازبسته بودن به، وابسته بودن به. منوط به. مربوط به. متعلق به:
همه باز بسته بدین آسمان
که بر برده بینی بسان کیان.
ابوشکور.
مصالح جهان همه زیر بیم و اومید است و بیم و اومید بشمشیر بازبسته است. (نوروزنامه).
- بصربسته،بمجاز، کور. نابینا. چشم بسته:
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصربسته ٔ توتیایی نیابی.
خاقانی.
- جریان بسته و رگهای بسته، اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانور شناسی عمومی چ 1327 دانشگاه تهران ج 1 ص 187 شود.
- چشم بسته، شخص یا حیوانی که چشمش بسته باشند. بسته چشم:
مثال اسب ِ الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار.
سعدی.
- چشم و گوش بسته، ساده. بی خبر. بی اطلاع.
- در بسته، در مقفل:
یکی باغ دربسته پر سیب و نار.
نظامی.
گشاد از گره چشم در بسته را.
نظامی.
اگردر جهان از جهان رسته ایست
در از خلق بر خویشتن بسته ایست.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته در و دربسته در ردیف خود شود.
- دلبسته، علاقمند. شیفته. خواهان. عاشق: دل در کسی مبند که دلبسته ٔ تو نیست. (گلستان).
همراه اگر شتاب کند در سفر تو بیست
دل بسته ٔ کسی مباش که دل بسته ٔ تو نیست.
سعدی (گلستان).
- دل بسته داشتن بچیزی، علاقمند شدن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- دهان بسته، آنکه دهانش بسته باشد. خاموش. ساکت.
- دیده دربسته. چشم پوشیده. صرف نظر کرده:
دیده از کار جهان دربسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- راه دربسته، مسدود، بسته:
دیده از کارجهان در بسته به
راه همت زین و آن دربسته به.
خاقانی.
- روبسته، نقاب بروی زده. روی پوشیده:
خوب رویان گشاده رو باشند
تو که روبسته ای مگر زشتی.
؟
- سربسته.مهر شده:
بلیناس را با دگر مهتران
فرستاد و سربسته گنجی گران.
نظامی.
صدش گنج سربسته بخشیدمی.
نظامی.
چو سربسته شد نامه ٔ دلنواز
رساننده را داد تا برد باز.
نظامی.
- || کنایه از سخن مرموز.
- غدد بسته، یا غدد تراوای داخلی در اصطلاح علوم طبیعی. رجوع به جانورشناسی عمومی چ 1327 دانشگاه طهران ج 1 ص 191 شود.
- کار بسته، کار گره خورده، کاری که حل آن مشکل نماید:
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار
که آب چشمه ٔ حیوان درون تاریکیست.
(گلستان).
امیدوار چنانم که کار بسته برآید
وصال چون به سر آمد فراق هم به سر آید.
سعدی (طیبات).
- لب بسته داشتن، خاموش بودن. ساکت بودن:
بزن گفت کای زیرک هوشیار
چنان کن همیشه لبت بسته دار.
فردوسی.
|| متصل شده بچیزی یا جایی بوسیله ٔ بند. مقید. پهلوی، بستک. (فرهنگ فارسی معین). قیدشده. زنجیرشده. به زنجیر بسته، مقابل گشاده. بازشده. آزادشده:
دو شیر ژیان داشت گستهم کرد
به زنجیر بسته به موبد سپرد.
فردوسی.
کرده ظفر مسکن در مسکنش
بسته وفا دامن در دامنش.
منوچهری.
دست خداوند خویش را چو ندانی
بسته ٔ او را تو پس چگونه گشایی.
ناصرخسرو.
بسته ٔ زلف اوست دل، آخر از آن کیست او
خسته ٔ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او.
خاقانی.
این کنم یا آن کنم خود کی شود
چون دو دست و پای او بسته بود.
مولوی.
بسته ٔ زنجیر زلف زود نیابد خلاص
دیر برآید بجهد هر که فروشد بقیر.
سعدی.
- بسته بودن به، وابسته. پیوسته بچیزی. متصل بودن. بمجاز، مشروط بودن به. منوط بودن به:
جهان ما بمثل می شده است و ماهیخوار
خوشیش بسته به تلخی و خرمی به خمار.
قمری (از رادویانی).
بسته ٔ مدت است هرشخصی
مانده ٔ غایت است هرجایی.
مسعودسعد (از امثال و حکم دهخدا).
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
که حسنش بسته ٔ زیور نباشد.
حافظ.
- بسته زیور،زینت شده. آرایش شده:
ای عندلیب جانها طاوس بسته زیور
بگشای غنچه ٔ لب بسرای غنه ٔ تر.
خاقانی.
- بسته داشتن، بهم آوردن. روی هم گذاشتن. ضد گشادن و باز کردن:
چگونه پرد مرغی که بسته دارد پر
کسی که مایه ندارد سخن چه داند گفت.
عنصری.
- بسته داشتن دل بچیزی، علاقه مند بودن بدان:
دلت بسته داری به پیمان اوی
روان را نپیچی ز فرمان اوی.
فردوسی.
- بسته دست، مقید. و رجوع به دست بسته شود.
- بسته دودست، زنجیرشده. مقید:
کافر بسته دودست او کشتنی است
بسملش را موجب تأخیر چیست.
مولوی.
و رجوع به دست بسته شود.
- بسته کمر، آماده بخدمت. مهیا:
ببودند بر پای بسته کمر
هر آن کس که بودند پرخاشخر.
فردوسی.
که از تخم ایرج یکی نامور
ببینم ابر کینه بسته کمر.
فردوسی.
ز شیران گردنکش نامور
بباید تنی چند بسته کمر.
فردوسی.
راست گفتی سفندیارستی
برنهاده کلاه و بسته کمر.
فرخی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل بستن شود.
- بسته ٔ گهواره ٔ فنا، کنایه از اسیران محنت دنیا و گرفتاران دنیا. (هفت قلزم) (آنندراج) (از مؤید الفضلاء).
- بسته میان و میان بسته، مستعدو آماده ٔ خدمت:
فریبرز گفت ای هزبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان.
فردوسی.
ثنا و خدمت او واجب است ازین معنی
قضا گشاده زبان است و بخت بسته میان
چنانکه بسته میانست بخت در خدمت
همیشه هست قضا بر شما گشاده زبان.
امیر معزی (از آنندراج).
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.
سوزنی.
بر درش بسته میان خرگاه وار
شاه این خرگاه مینا دیده ام.
خاقانی.
درگشاده دیده ام خرگاه ترکان فلک
ماه را بسته میان خرگاه سان آورده ام.
خاقانی.
و رجوع به کمر بستن شود.
- حنابسته، حناگذاشته. کسی که حنا بندد:
بر دست حنابسته نهد پای بهر گام
هر کس که تماشاگه او زیر چناریست.
فرخی.
- دست بسته، مقید.زنجیر شده:
شدند اندر آن بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن.
فردوسی.
و رجوع به بسته دست شود.
- سربسته، سر به دستمال بسته. با پارچه پیچیده. باند بسته:
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افکارو سربسته و روی ریش.
سعدی (بوستان).
- شکسته بسته، عضو مجروح بسته شده. جبیره شده عضو شکسته. (فرهنگ فارسی معین):
جز شکسته بسته بیرون چون تواند شد چو بود
مرد مست و چشم کور و پای لنگ و راه تر.
ناصرخسرو (دیوان ص 162 س 18).
- قبابسته، قبا پوشیده.
- || و بمجاز، آماده و مهیای کاری بودن:
بچین در قبابسته ٔ کین مباش
قبای ترا گو، یکی چین مباش.
نظامی.
- قبای بسته، قبای پوشیده:
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته وا کن.
سعدی (طیبات).
و رجوع به بسته قبا شود.
- فروبسته، به مجاز، گرفته. مغموم:
پای می پیچم و چون پای دلم می پیچد
بار می بندم و از بار فروبسته ترم.
سعدی (خواتیم).
رجوع به فروبستن و مدخل فروبسته شود.
- کت بسته، در تداول عوام، شانه بسته دست بسته.
- کمر بسته، مهیا. آماده ٔ خدمت:
بهرجا که هستی کمربسته ام
به خدمتگری با تو پیوسته ام.
نظامی.
هرکجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند
بیدلی خسته کمربسته چو جوزا برخاست.
سعدی.
کمربسته گردنکشان بر درت.
سعدی (بوستان).
و رجوع به بسته کمر شود.
- گره بسته، گره خورده. گره زده.
- || بمجاز، مشکل شده. دشوارشده.
- || دستمال محتوی چیزی.
- میان بسته، کمربسته. به مجاز، مهیا. آماده ٔ خدمت:
ایشان چو ملخ در پس زانوی ریاضت
ما مور میان بسته روان بر درو دشتیم.
سعدی (طیبات).
آخر آن مور میان بسته ٔ افتان خزان
چه خطا دید که سرکوفته چون مار برفت.
سعدی (طیبات).
و رجوع به میان بستن، کمر بسته و بسته میان شود.
|| تخته یا پارچه ای که رخت و قماش در آن بندند. (فرهنگ فارسی معین). || شخصی را گویند که او را بسحر بسته باشند و داماد نتواند شد. (برهان) (انجمن آرا). شخص که آن را به افسوس و عزیمت بسته باشند تا بر عروس قادر نشود. (آنندراج). عنین شده. (فرهنگ فارسی معین). || فسون شده. سحر شده. (فرهنگ فارسی معین). || کَس. یکی از خویشان سببی. خویش. خویشاوند. منسوب. وابسته. ج، بستگان: بستگان من، کسان من. خویشان و بستگان. || در تداول عوام، نوکر. ملازم. (یادداشت مؤلف). || مقید. دربند. محبوس. اسیر. مغلول:
نگر بستگانند و بیچارگان
و بی توشگانند و بی زاد راه.
رودکی.
ابا ششهزار آزموده سوار
همی دارد آن بستگان را بزار.
فردوسی.
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پر آب روی.
فردوسی.
نگه کرد خسرو بر آن بستگان
هیونان و پیلان وآن خستگان.
فردوسی.
گرفتند و بردند بسته چو یوز
برو بر سر آورد ضحاک روز.
فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی.
چو جاماسب آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها مرا خسته دید.
فردوسی.
باز هم باز بود گرچه که او بسته بود
صولت بازی از باز فکندن نتوان.
فرخی.
مبر از من خرد، آن بس نبود کز پی آن
بسته و خسته ٔ زلف تو بود مرد حکیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389).
روا نبود بزندان و بندبسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی حلویز.
طاهر (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
بسته شنودی که جز به وقت گشادش
جان و روان عدو ازو بشود شاد.
ناصرخسرو.
من بسته ٔ آداب و فضل خویشم
در تنگ زمینی ز حوردیوان.
ناصرخسرو.
کز تن بقضا بسته ٔ سپهرم
وز دل به بلا خسته ٔ جهانم.
مسعودسعد.
هیچ نکرده گناه تا کی باشم بگوی
خسته ٔ هر ناحفاظ بسته ٔ هر ناسزا.
خاقانی.
بسته و خسته روند تیغوران پیش او
بسته به شست سبک خسته به گرز گران.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 333).
بهر دل والدین بسته ٔ شروان شدن
پیش در اهل بیت ماتم عم داشتن.
خاقانی.
چون شده ای بسته ٔ این دامگاه
رخنه کنش تا بدر آیی براه.
نظامی.
شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بسته ٔ آن قید شد.
نظامی.
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در رحم.
مولوی.
آب صافی در گلی پنهان شده
جان صافی بسته ٔ ابدان شده.
مولوی.
- بسته پای، پای بسته. مقید:
سیه چال و مرداندر آن بسته پای
به از فتنه از جای بردن بجای.
سعدی (بوستان).
- بسته دست، دست بسته. مقید. مغلول:
برانگیختندم ز جای نشست
همی تافتندی مرا بسته دست.
فردوسی.
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.
فردوسی.
- || بمجاز، مطیع. ضعیف.
کنون نزد من چون زنان بسته دست
همی خواب گویی به کردار مست.
فردوسی.
- بربسته، بمجاز، مقید.دربند. غیرآزاده:
خیز نظامی که نه بربسته ای
از پی خدمت چه کمر بسته ای.
نظامی.
- پای بسته و پابسته، مقید. گرفتار. بیچاره. زبون. اسیر. مقید:
هم به در تو آمدم از توکه خصم و حاکمی
چاره ٔ پای بستگان نیست بجز فروتنی.
سعدی (بدایع).
ای مرغ پای بسته به دام هوای نفس
کی بر هوای عالم روحانیان پری.
سعدی.
من آن نیم که بجور از مراد بگریزم
به آستین نرود مرغ پای بسته بدام.
سعدی (طیبات).
خواهی که پای بسته نباشی به دام دل
با مرغ شوخ دیده مکن هم نشیمنی.
سعدی (طیبات).
- دست بربسته، مقید شده. دست بند زده شده:
یکی را عسس دست بربسته بود
همه شب پریشان و دلخسته بود.
سعدی (بوستان).
- دست بسته، کسی را که دست بند بدست وی زده باشند. که دستان وی را بسته باشند:
سعدی چوپای بند شدی بار غم بکش
عیار دست بسته نباشد مگر حمول.
سعدی (طیبات).
مظلوم دست بسته ٔ مغلوب را بگو
تا چشم بر قضا کند و گوش بر رضا.
سعدی (صاحبیه).
- رسن بسته، ریسمان بسته. مقید. دربند. گرفتار:
شنیدم رسن بسته ای سوی دار
به روتازگی رفت چون نوبهار.
نظامی.
|| حریر منقش باشد که در استرآباد و گرگان سازند و آن چنانست که حریر را در تختهای شبکه دار بندند و اقسام رنگ بر سوراخهای شبکه ریزند تا نقش برآورد. (برهان) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج). حریر منقش که عطاران مشک بدان بندند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامه ٔ منیری): پرنیان، حریر باشد بسته. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (شرفنامه ٔ منیری). حریر منقش. (صحاح الفرس) (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریری باشد که ملون کرده باشند به چند رنگ. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر منقش که در تختهای مشبک بندند و رنگ در نقشها زنند تا رنگ برآرد. (رشیدی). الوان ابریشم که بر چوبی پیچیده شده پارچه های منقش ببافند و این پارچه ها اکثر در استرآباد و گرگانست. (شعوری ج 1 ورق 195 از تحفهالاحباب):
هم از زر ساو و هم از بسته نیز
هم از در و یاقوت و هرگونه چیز.
اسدی (لغت فرس نسخه ٔ خطی مدرسه عالی سپهسالار).
عشق مفلس از کجا جاه و جلالش از کجا
هر دو عالم از متاع حسن او یک بسته است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
|| پوشیده. مکتوم. مبهم. سربسته. رازی آرد: کار مجهول بسته را مبهم خوانند. (تفسیر ابوالفتوح چ دوم ج 3 ص 358).
سخنها سبک گوی، بسته مگوی
مکن خام گفتار با رنگ و بوی.
فردوسی.
و گر گفت دنیی همه بسته گفت
بماند همه پاسخ اندر نهفت.
فردوسی.
بُد اندر یکی خانه ای در فراز
گشاده نبد بر کس این بسته راز.
(یوسف و زلیخا).
بگشاد مرا بسته و برهر چه بگفتم
بنمود یکی حجت معروف مشهر.
ناصرخسرو.
کی بدو خیل نحس پا بر سپهش زند عدو
کی بدو زرق بسته سر، هرسقطی شود سری.
خاقانی.
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم سر از پای را.
مولوی.
- روی بسته، روبسته. در حجاب. حجاب دار. محجوب. نقاب زده. پنهان شده. روی پنهان کرده:
این غول روی بسته کوته نظر فریب
دل میبرد به غالیه اندوده چادری.
سعدی.
- سربسته، مبهم. ناروشن:
سربسته بگویم ار توانی
بردار به تیغ فکرتش سر.
ناصرخسرو.
و رجوع به بسته سر شود.
- سخنی سربسته، سخنی بکنایه. به تعریض:
سخنهای سربسته از هر دری.
نظامی.
و رجوع به بسته سر شود.
|| شعری را گویند که مطابق آهنگ و نوا سروده باشند. (شعوری از مجمعالفرس). شعری که عبارت از چهار مصراع باشد. (فرهنگ فارسی معین). || آهنگی است از موسیقی که آن را بسته نگار خوانند و آن مرکب است از حصار و حجاز و سه گاه. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). و رجوع به بسته نگار شود. || منجمد. منعقد.مقبوض. معقود. فسرده. جامد. افسرده: عَلقَه، لخت خون بسته. جس، آب بسته ٔ منجمد. (منتهی الارب). قَرَس، بسته و فسرده از آب و جز آن. (منتهی الارب). تَرَز؛ بسته شد آب. (منتهی الارب). غلیظ. دلمه شده:
بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن
که خون گشاده چو سرکه است و بسته چون حلوا.
مجیر بیلقانی.
هرگه بخاری... ببالا رود و بهوای سرد رسد و برودت بافراط بر وی غالب شود و آن بخار را ببنداند... همچنان بسته بزمین آید آن جوهر را برف گویند. (کاینات جو، ابوحاتم اسفزاری).... از آن چیزهای بسته کز آنسوی دیدار ندهند. (التفهیم ص 83). همه ٔ زاگهای سوخته گداخته شود جزسوزی که آن بسته تر است و از جمله همه ٔ زاگهای، سبز بسته تر از زرد است... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 518).
- بربسته، منجمد شده. فسرده شده: چون برف نشسته و چو یخ بربسته. (گلستان).
|| اشیاء مختلف که در پاکت و یا لفاف و یا جعبه گذارند و پیچند و به عنوان ارمغان و یا مال التجاره از نقطه ای به نقطه ای فرستند.فرهنگستان ایران این کلمه را بجای کلمه ٔ «کلی » فرانسه برگزیده است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران: بسته، شود. بقچه. (غیاث). جوال... شظیظ. (منتهی الارب). پاکت. چنته. خریطه ٔ اسباب. (فرهنگ فارسی معین). چیزی در لفافی از جامه یا کاغذ پیچیده و استوار کرده: یک بسته چای. یک بسته سیگار. یک بسته قماش:
همه طاقها بود بسته، ازار
ز خز و سمور ازدر شهریار.
فردوسی.
بسته حریر دارد و وشی معمدا
از نقش و از نگار همه جوی و جویبار
معروفی (از اشعار پراکنده... چ ژیلبرت لازار ص 133).

بسته. [ب ُ ت َ] (اِ) فندق را گویند و آن مغزی باشد که خورند. (برهان). فستق. (صحاح الفرس).

فرهنگ معین

زاویه

(اِ.) کنج، گوشه، کرانه، خانه، خلوتخانه ای در خانقاه مخصوص عبادتِ زاهدان، در ریاضی شکلی که از تقاطع دو خط یا دو سطح پدید آید، گوشه باز (فره)، گونیا، جامه و پلاس و باروبنه درویشان. [خوانش: (یِ) [ع. زاویه]]

فرهنگ عمید

بسته

منجمد، فسرده،
سفت‌شده،
بندشده،
پیوسته به چیزی یا جایی،
کسی که با دیگری خویشی و قرابت دارد، خویش،
(اسم) لنگۀ بار، بقچه، و کیسه که در آن چیزی گذارده یا پیچیده باشند،
گره‌خورده،
تعطیل: مغازه‌ها بسته بود،
محدود‌کننده، بازدارنده: جامعهٴ بسته،
واحد شمارش چیزهای بسته‌بندی‌شده: یک بسته شکلات،

معادل ابجد

زاویه بسته

496

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری